سر نوشت ناتمام زن
و آغاز بودن بود
تا خلاصه شود تمام هستی در یک حادثه
زندگی چرخش چون چرخ نخ ریسی بیوه گان پر حوصله
به سر بالایی و سراشیبی و سربالایی افتاد بی شکیب
زندگی آغاز شد
مثل تولد یک پروانه
مادرم حوا خشت به خشت مثل میدان نقش جهان
پر رمز و راز پی نهاده شد
خدا در شریانهایش اوج گرفت
تو نخواستی
از رگ دیگر چرکابه های شهوت فوران کرد
و شیطان راه رخنه پیدا کرد در کالبد انسان
بعد دنیا هی چرخ زد چرخ زد تا تو شدی فرزند حوا
تو دختر حوا شدی بانو
از کثیفترین پس مانده ی آدم
که حوا نه ماه و نه روز نه ساعت
حتی نه نه لحظه بهلحظه در وجودش
پروراند
چه سر نوشت قبیحی ست تولد یک انسان
زمان می گذشت
موسی را به نیل گرفتی که آغاز روشناییت بود
و خداچقدر به سرنوشتت امید بست
چرخ نخ ریسی به مرادت نگشت
و پله پله آمدی پایین تر
شدی تائیس
دختر روسپی حوا
تائیس شدی و داغ فحاشی گریت
هنوز بر ستون های تخت جمشید
که باد به دماغ انداخته اند
و ایستاده اند مغرور
خدا انگشت به دهان مهره به مهره ی شطرنج سیاه و سفید
که نه سیاه و سیاه خویش را در اضطراب اراده اش تکان می داد
تشویش در سر نوشتت دوید
یک پرتو از بشریت به کورترین نقطه قلبت تابید
تا شدی مریم
مژده باد مسیحت که گفت:
اگر سیلی صورتت را نوازش کرد
آنطرف چهره ارزانی دار برای نوازشی دیگر
که مباد خشم و حق ستانی صورتت را بر افروزد
مریم شدی بانو
دختر باکره ی حوا
خدا چقدر دوستت داشت
خدا چقدر دوستت داشت
مغرور به راه ادامه دادی
سر در هوا و پا در زمین
به چاله افتادی گیج و گنگ
سکوت کردی و
سکوت معنای زایش
معنای خلقت اندیشهای ناشکفته
از کویر بر آمدی آشفته
چون کلمات سراسیمهی من
دو نسلت جاودانه خواهد شد
سرنوشتت چه چشمک زنان بود به ستاره ها
تبلور کردی میان سخاوت و ایستادگی خدیجه
شدی همسر آخرین پیغامبر خداوند
جهان لبخند میزد به شرمگینی گونه هایت
و تفاهمها زمان را به بازی گرفت
در انعکاس شیفتگی هایت
توخوشبخت شدی بانو
شدی بانوی اردیبهشت
زمان از چرخش ایستاد
همچنان به اوج قدم بر می داشتی
به منتهای ظلمت خورشیدی تلا لومی فروخت
آخرین شهاب رنگ حس خداوندی
میان کهکشان هستی به رقص درآمد
واژه ها به اسمت رشک ورزیدند
طعنه زدی بر بشریت
فاطمه
فاطمه
فاطمه
واژه ها لال می شوند
کور می شوند
عقده گلویشان را رنجیر می کند
به تفسیر کشیده نمی شوند
چه جفت عجیبی ست شاهکار زوجیت
حسابگری ها مسخره اند اکنون
یک بعلاوه ی یک می شود یک
زائیده دامان پولک دوزی حجله ی آفرینش
فرزند آخرین پیغامبر
همدوش فرزند کعبه
تبلور کردی میان فرزندان فاطمه
داغ دار صحرای خشک عرب
کبوتر می شوی حالا
میان سینه ی آسمان
حجم های آبی و نیلی
همبستر تواند
فواره می شوی بانو
تلاش می کنی به بالا، بالا ، بالاتر!
به اوج میرسی مغرور
آه چه سرنوشت غم انگیزیست سرنوشت فواره
به نهایت رسیده ای بانو
تمام می شوی و پایین تو را انتظار می کشد
با سر فورود می آیی بی مهابا
سقوط می کنی بی شک
دوباره هیچ می شوی
دوباره هیچ هیچ هیچ
حالاثانیه ها وام دار تواند
با لکنتی صادقانه
که کلمات را مُسَخَر می کند
تصدیق می شود حرفهایت بانو
تصدیق می شود
از لابه لای برگه های کاسه لیسان بیرون می آیی
از پس مانده های تراوشات ذهنی بی کاره ها
شعبده باز های بی ترفند !
شیرین می شوی شاید
در نهایت تلخی سرنوشت فرهاد
مجنون می شود مجنون
در بی جسارتی های لیلا
بعد افول می کنی مثل ستاره های هیز آسمان
که چشم چرانی می کنند
پیوست ابروانت را
دیگر سهام تو را شب های سرد زمستان و
کرسی های ذغال می دانند
در مزایده ی آتشفشان آغوشت
سبلان هم روزی آتشفشان بود
مثل شیری ناشناس
با غرشی رعب انگیز
سخن گوی قلمروش بود
اما بعد لگد کوب زمان شد
در پیری یال های ارغوانی و قرمز رنگش .
چروک بر می داری بانو
زمخت می شوی آری
مثل دستان پینه بستهی من
که رقصندگی این بیوه ی نازک را میان دستانم منکر می شود
حالا
شبیه منی بانو
درست شبیه من
معلق می مانی میان کوره های مستقبل
من دیروز به دنیا آمدم با آدم
تو امرز به دنیا می آیی با حوا
حالا
دوباره ابتدای راهیم
بانو !
اواخر تابستان 84